در طی لحظه لحظات زندگی، با دستهایی مرئی و نامرئی مشغول سلب آزادی همیم. ما همهچیز رو فدای این جنگ متقابل کردیم و میکنیم. از تنها موندن میترسیم؟ از اینکه ذهن آشفته یا بلندپرواز در آزادی به جایی تاریک و ناشناخته پر میکشه و فراموش میکنه و به یاد میاره و میسازه و ویران میکنه؟ چسبیدیم به این خرده بنایی که هست. بی معنا و پوک و ضجرآوره تحملش اما هست، خیالمون راحته که هست، میترسیم بند رو رها کنیم و هر چی که هست بره از دست.
چه بدنی داره این ساعت شب، انگار پیرهن از روی شونه هاش افتاده، چه لختی قشنگی. چه احساسی دارم، میدونم که دخترم تکیه داده به گرمای سینهی باباش و خوابیده و هر دو تو تنها اتاق خواب مون. می دونم و خیالم راحته و استقلالی دارم از این بابت. میتونم احساس کنم مجردم، در این ساعت از شب که همهی شهر خوابیدن، تجرد وضعیت گناهکارانهای برای یک زن متاهل نیست، در حقیقت با تصور کردن خودم در این قالب، این قالب بزرگ و گشاد و فراخ و خنک و لذتبخش، احساس گناه نمیکنم. در دقایقیش حداقل اون احساس گناه رو نمیکنم.
ازدواج…
کسی رو دیدی که از خواستن امن و عافیت، نوازش و همراهی و همکاری و تایید جهان و جمع خلاص باشه؟ کسی رو دیدی که نخواد اینها رو؟
میترسم بگم ازدواج چه کارهایی بلده. اصلا ازدواج چیزیه که وقتی توشی میترسی درموردش بگی. قدرتی داره که از اینهمه بار تکرار شدن در جهان گرفتدش، تو روت وایمیسته و میگه سرتو بنداز پایین، من بارها انجام شدم و میشم، تو هیچ نمیدونی من دقیقا از کجا اومدم و هیچ نگفتن دقیقا کجام عیب و کجام حسنه. خیال میکنی گفتن؟ نه. حرف آدمهای آسیب دیده و رنجیده و ظالم و مظلوم که حرف نیست. اونها تحت تاثیر چیزی شخصی و ناپایدارن و حرفشون ناسالمه. کسی اگر از زیر بار این اسم بزرگ سالم بیرون اومده یا سالم مونده و نرفته زیرش باید بینش روشن و خالص و قلب سالم داشته باشه و آزاده باشه تا حرفش بشه حرف درست. چنین آدمی میشناسی اصلا؟ آزادهی واقعی دیدی توی زندگیت؟
از اونکه دشمن ازدواجه بپرس به جای اون چی رو میخواد، از قلبش بپرس، بپرس با اون خودی که میخواد از ازدواج نجات بده میخواد چکار کنه. اون جواب مهمه. خیلی خیلی مهم. من چکارهم که با این جواب تعیین کنم اون آدم آزاده ههس. تو اما بکن، از دل یارو بشنو و تو دلت چیزی رو ببین و درش رو بذار .
همه جا تاریکیه.
بچهم خوابیده، خوابیده توی بغل باباش. در طول روز گاهی هم منو میخواد. چه خواستنی، به به.
پارک و ممه و بغل و بازی میخواد. کاری نداره به چی فکر میکنم و به چی نگاه. نمیترسه مردی، زنی یا بچهای رو دوست داشته باشم، هنوز نمی ترسه. تخمین نزده که توانایی دوست داشتن من چقدر و سهم خودش چقدره از این. هرچی که می خواد رو میخواد، کاری به کار خواستن و نخواستن من نداره، منتی نیست سرم . گیرندهس و از این بابت خوشحاله و خوشحالم. بهش با جون و دلم میدم، به خاطر خوشگلیش میدم، به خاطر لطافتش، به خاطر زیباییِ معصومیتش، منتی نیست سرش. کاش رابطهی زناشویی هم همینطور بود. نمیتونه باشه، ما پر از خط و خش جامعه و گذر روزگاریم. کدریم از این بابت. کدر و کینهای، ترسو و محتاج . ما فقط میچسبیم. میچسبیم و غر می زنیم وعمر هم رو میمکیم و باهاش امنیت میسازیم مثلا برای هم . با عمر همدیگه، با باارزش ترین چیزی که میتونه به هزاران کار بیاد، به کار زندگی، به کار عشق، به کار رفتن و برگشتن و زمین خوردن و پاشدن و دیدن. میدونیم، ما پتانسیلهای عمر رو میشناسیم اما بهتره ازش صرفنظر کنیم، تاریخ عمر بشر تباهه انقدر، سیاهه انقد. به آدمیزاد نمیشه خب هیچ اعتمادی کرد. باز میخواد سیاهکاریهای خودش رو ادامه بده، بهتره ببندیمش اصن، با ازدواج و کار و اداره و حکومت و هر چی که شد.
که اینطور؟