1355 stories
·
32 followers

آزادی

1 Comment

در طی لحظه لحظات زندگی، با دستهایی مرئی و نامرئی مشغول سلب آزادی همیم. ما همه‌چیز رو فدای این جنگ متقابل کردیم و می‌کنیم. از تنها موندن می‌ترسیم؟ از اینکه ذهن آشفته یا بلندپرواز در آزادی به جایی تاریک و ناشناخته پر می‌کشه و فراموش می‌کنه و به یاد میاره و می‌سازه و ویران می‌کنه؟ چسبیدیم به این خرده بنایی که هست. بی معنا و پوک و ضجرآوره تحملش اما هست، خیالمون راحته که هست، می‌ترسیم بند رو رها کنیم و هر چی که هست بره از دست.

چه بدنی داره این ساعت شب، انگار پیرهن از روی شونه هاش افتاده، چه لختی قشنگی. چه احساسی دارم، می‌دونم که دخترم تکیه داده به گرمای سینه‌ی باباش و خوابیده و هر دو تو تنها اتاق خواب مون. می دونم و خیالم راحته و استقلالی دارم از این بابت. می‌تونم احساس کنم مجردم، در این ساعت از شب که همه‌ی شهر خوابیدن، تجرد وضعیت گناه‌کارانه‌ای برای یک زن متاهل نیست، در حقیقت با تصور کردن خودم در این قالب، این قالب بزرگ و گشاد و فراخ و خنک و لذت‌بخش، احساس گناه نمی‌کنم. در دقایقیش حداقل اون احساس گناه رو نمی‌کنم.

ازدواج…

کسی رو دیدی که از خواستن امن و عافیت، نوازش و همراهی و همکاری و تایید جهان و جمع خلاص باشه؟ کسی رو دیدی که نخواد اینها رو؟

می‌ترسم بگم ازدواج چه کارهایی بلده. اصلا ازدواج چیزیه که وقتی توشی می‌ترسی درموردش بگی. قدرتی داره که از اینهمه بار تکرار شدن در جهان گرفتدش، تو روت وایمیسته و میگه سرتو بنداز پایین، من بارها انجام شدم و می‌شم، تو هیچ نمی‌دونی من دقیقا از کجا اومدم و هیچ نگفتن دقیقا کجام عیب و کجام حسنه. خیال می‌کنی گفتن؟ نه. حرف آدمهای آسیب دیده و رنجیده و ظالم و مظلوم که حرف نیست. اونها تحت تاثیر چیزی شخصی و ناپایدارن و حرفشون ناسالمه. کسی اگر از زیر بار این اسم بزرگ سالم بیرون اومده یا سالم مونده و نرفته زیرش باید بینش روشن و خالص و قلب سالم داشته باشه و آزاده باشه تا حرفش بشه حرف درست. چنین آدمی میشناسی اصلا؟ آزاده‌ی واقعی دیدی توی زندگیت؟

از اونکه دشمن ازدواجه بپرس به جای اون چی رو می‌خواد، از قلبش بپرس، بپرس با اون خودی که می‌خواد از ازدواج نجات بده می‌خواد چکار کنه. اون جواب مهمه. خیلی خیلی مهم. من چکاره‌م که با این جواب تعیین کنم اون آدم آزاده هه‌س. تو اما بکن، از دل یارو بشنو و تو دلت چیزی رو ببین و درش رو بذار .

همه جا تاریکیه.

بچه‌م خوابیده، خوابیده توی بغل باباش. در طول روز گاهی هم منو می‌خواد. چه خواستنی، به به.

پارک و ممه و بغل و بازی می‌خواد. کاری نداره به چی فکر می‌کنم و به چی نگاه. نمیترسه مردی، زنی یا بچه‌ای رو دوست داشته باشم، هنوز نمی ترسه. تخمین نزده که توانایی دوست داشتن من چقدر و سهم خودش چقدره از این. هرچی که می خواد رو می‌خواد، کاری به کار خواستن و نخواستن من نداره، منتی نیست سرم . گیرنده‌س و از این بابت خوشحاله و خوشحالم. بهش با جون و دلم می‌دم، به خاطر خوشگلیش می‌دم، به خاطر لطافتش، به خاطر زیباییِ معصومیتش، منتی نیست سرش. کاش رابطه‌ی زناشویی هم همینطور بود. نمی‌تونه باشه، ما پر از خط و خش جامعه‌ و گذر روزگاریم. کدریم از این بابت. کدر و کینه‌ای، ترسو و محتاج . ما فقط می‌چسبیم. می‌چسبیم و غر می زنیم وعمر هم رو می‌مکیم و باهاش امنیت می‌سازیم مثلا برای هم . با عمر همدیگه، با با‌ارزش ترین چیزی که می‌تونه به هزاران کار بیاد، به کار زندگی، به کار عشق، به کار رفتن و برگشتن و زمین خوردن و پاشدن و دیدن. می‌دونیم، ما پتانسیلهای عمر رو می‌شناسیم اما بهتره ازش صرف‌نظر کنیم، تاریخ عمر بشر تباهه انقدر، سیاهه انقد. به آدمیزاد نمیشه خب هیچ اعتمادی کرد. باز می‌خواد سیاهکاری‌های خودش رو ادامه بده، بهتره ببندیمش اصن، با ازدواج و کار و اداره و حکومت و هر چی که شد.

که اینطور؟



Read the whole story
paradoxi
814 days ago
reply
تاریخ عمر بشر
Share this story
Delete

خانم ف.

1 Comment
خانم ف کنارم خوابیده. بالاسرش نشسته‌ام. تلاش می‌کند که خود را هوشیار نشان بدهد. چشمانش را به زور باز نگه می‌دارد اما دستی نامرئی از جایی که نمی‌دانم کجاست، می‌آید و چشمانش را می‌بندد. در نزاعی بی‌پایان با آن قدرت مأورایی و نادیدنی گرفتار شده. مادرم زنگ می‌زند و از حالش می‌پرسد. گفت: «خوب شد دیگه، وقتش شده بود. دیر هم شده بود.» چند عکس از او می‌گیرم و در گروه خانوادگیمان ارسال می‌کنم. همه‌ی واکنش‌ها همراه است با تعدادی ایموجی قلب و بوسه و اشک؛ معجونی از غم و شادی.

خانه سراسر تاریک است. تا رسیدیم، چراغی روشن نکردم. برای آرامش او. بلند می‌شوم و تلویزیون را روشن می‌کنم. نور صفحه‌ی تلویزیون، بخشی از خانه را روشن می‌کند. دارد بازی آرسنال و لیورپول را پخش می‌کند. صدا قطع است و در سکوت به صفحه‌ی تلویزیون چشم می‌دوزم. اما ذهنم پیش اوست. پیش کسی که بالا سرش نشسته‌ام. جایش را گوشه‌ی دنجی از خانه، کنار شوفاژ که همیشه آنجا ولو می‌شود پهن کرده‌ام. تا رسیدم خانه مشغول درست کردن جایش شدم. چند زیرانداز وپتویی گرم و نرم و اطرافش چند بالشت تا آن‌گونه که دکتر می‌گفت، اگر افتاد سرش به زمین سفت برنخورد. چند ساعتی طول می‌کشد تا هوشیار شود. الآن که بالاسرش نشسته‌ام، گیج است. منگ است. هر چند دقیقه یک‌بار تکانی به خودش می‌دهد، تقلا می‌کند بلند شود، راه برود، اما پس از کش‌وقوسی می‌افتد. با چیزی که به گردنش بسته شده، گویی یک تکه سرب در سرش کار گذاشته‌اند. سرش گویی موجود مجزا و جدایی از بدنش است. سرش یک طرف می‌رود و بدنش طرف دیگر. می‌چرخد و هنگامی که سرش روی زمین آرام می‌گیرد، بعد از درنگی، تمام تنش همان کار را تقلید می‌کند. می‌خواهد پانسمانِ زخمش را به دندان بگیرد و خود را از آن رها سازد اما ناتوان است. عاجز و درمانده آرام می‌گیرد تا چند لحظه بعد که دوباره شانس خود را امتحان کند.

خانم ف یک ماهه بود که آمد در خانه‌ام و حالا دوسالی است که با من زندگی می‌کند. اگر گلدان‌هایم را یک موجود بدانیم، او دومین موجودی است که تجربه‌ی همزیستی با او را داشته‌ام. از پس هر دو آن‌ها به خوبی برآمده‌ام. این اعتقاد مادرم است. می‌گوید هم به خانم ف خوب می‌رسی و هم از گلدان‌ها مراقبت می‌کنی. برعکس آنچه در زندگی خودت می‌گذرد که هیچ به خودت نمی‌رسی. مادرم خودش در نگهداری از گلدان بی‌همتا و در میان قوم و خویشان زبانزد است برای همین تمجید او، برایم غرورآمیز است. غیر از دو گلدانی که چند سال پیش بهم داد، چند ماه پیش، قبل از تغییر خانه‌شان، گلدان‌هایش را به من بخشید. البته تعدادی از گلدان‌هایش را. یک‌روز گفت، هر کدام را که خواستی ببر. ما نه اینجا جا داریم نه اونجا. منظورش از اینجا خانه‌ی جدیدشان در تهران بود و اونجا هم خانه‌شان در فریدون‌کنار که قرار بود از این به بعد بیشتر ایام زندگی‌اش را همراه با شوهرش، یعنی پدرم، در آن بگذرانند. من هم گلدان‌هایی را که می‌خواستم انتخاب کردم. سه پتوس یا همان رونده، یک لیندا، یک پاندانوس، یک برگ قاشقی، یک شمعدانی و البته دو گلدان که بیش‌تر از همه‌شان دوستشان دارم: یک بنجامین و یک برگ انجیری که قدش با من برابری می‌کند. چندماه پیش طی یک مراسم برایشان اسم گذاشتم. پتوس‌ها را به ترتیب بالارونده‌ی یک، بالارونده‌ی دو، بالارونده‌ی سه نامیدم. لیندا را افسون نام گذاشتم چون ظاهرش شبیه گیاهی است که روزی مرا افسون زیبایی خود می‌کند و به قعر جهان سیاهی‌ها می‌برد. پاندانوس را هم آشفته‌حال نام گذاشتم. به اسم شمعدانی دست نزدم چون نام بهتری از شمعدانی نیافتم مثل بنجامین که نامش گویای شرایطش است؛ زیبا و باشکوه. برگ انجیری را هم که بزرگ‌ترین موجود خانه بعد از من است، انت نامیدم. همگیشان را گوشه‌ای از خانه‌ام گذاشتم و آن تکه را هم «الميل الأخضر» خواندم. به عربی. نمی‌دانم چرا به عربی. می‌شود مسیر سبز. تکه‌ای از خانه‌ام را سبز کرده‌اند این گیاهان با شاخه‌ها و برگ‌های تو در تویشان، که به سختی می‌شود آن‌ها را از هم جدا کرد. به غیر از اختلافات بی‌ارزشی که گاه میانه‌مان را شکرآب کرده، در تمام این سال‌ها رابطه‌ام با آن‌ها گرم و صمیمی بوده، همراه با احترام. رابطه‌شان با خانم ف هم در مجموع مناسب بوده. گرچه خانم ف گاهی سربه‌سر آن‌ها می‌گذارد اما تاکنون به مرافعه‌ی بزرگی ختم نشده. وقتی خانم ف را با آن حالش به خانه برگرداندم، همه‌ی گیاهان «الميل الأخضر» حالش را جویا شدند. از همه بیش‌تر انت پرس‌وجو می‌کرد. نزدیکش شدم و از آنچه در کلینیک بر خانم ف رفته گزارشی به او دادم. مطمئنش کردم که مشکلی پیش نخواهد آمد و خانم ف چند روز دیگر سر حال و قبراق می‌شود. در همین احوالات، لیورپول به آرسنال گل زد. صحنه‌ی گل را ندیدم چرا که حواسم رفته بود سمت خانم ف که بلند شد و خودش را کشان کشان به کاناپه‌ی محبوبش رساند و مانند صخره‌نوردی به سختی از آن بالا رفت و خوابید. دوباره تلویزیون حواسم را می‌دزد و وقتی دوباره به خانم ف برمی‌گردم، می‌بینم دایره‌ای زیر بدنش نقش بسته که آرام بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. شبیه به نقشه‌ی یکی از دویست‌وچند کشور دنیا. شاشیده. از روی کاناپه قل می‌خورد و روی پتویی که پیش‌تر پایین کاناپه انداخته بودم، می‌افتد.

- شاشیدی خانم جان؟

منتظر پاسخ بودم اما سکوت کرد. همیشه منتظر پاسخش بوده‌ام. این را خوب می‌داند. بارها بهش گفته‌ام در مصاحبت، هر دو طرف باید مشارکت کنند. بله، ممکن است گاهی یکی از طرف‌های گفت‌وگو حوصله نداشته باشد و میل به سکوت داشته باشد، این را می‌فهمم اما همیشه ساکت بودن، برای طرف دیگر صحبت زجرآور می‌شود. اما در این وقت، به او سخت نگرفتم. هنوز ناهوشیار است. دو ساعت نشده که از اطاق عمل بیرون آمده. همین دو ساعت پیش بود که دکتر رضایی از در کلینیک بیرون آمد و ماسکش را پایین داد و رو به من گفت تمام شد. بعد سریع سیگاری از جیب روپوش آبی‌رنگش درآورد و آتش زد و پک عمیقی به آن زد و دود سیگار که با بخار دهانش یکی شده بود، به هوا فرستاد. فکر کردم در اطاق عمل هم همین‌قدر فرز و سریع است؟ من چند دقیقه پیش از آن، وقتی برف شدت گرفته بود، از کلینیک بیرون آمدم تا نفسی تازه کنم. سقف کلینیک بسیار کوتاه است و هوای خفه‌ای دارد. کمی آن‌طرف‌تر می‌روم و حالا من و دکتر، کنار هم ایستاده بودیم، زیر طاقی دم در کلینیک. برف می‌بارید. برفی که وقتی راهی کلینیک بودم، باریدن گرفته بود. گفتم خسته نباشید جناب دکتر.

- خواهش می‌کنم.

ده‌ها سؤال در ذهن داشتم که می‌خواستم ازش بپرسم اما نپرسیدم. برفی که می‌بارید، این‌قدر نادر و زیبا بود که هر حرف و کاری جز تماشای آن، قطعاً می‌رفت جزو گناهان کبیره. دانه‌های برف با سرعت، جلوی پایمان روی هم تلنبار می‌شدند. با سرعتی بیش‌تر از حرکات دکتر رضایی، و هزاران بار سریع‌تر از حرکت اتومبیلی که همان لحظه سروکله‌اش پیدا شد. اول نور چراغ‌هایش خیابان تاریک را روشن کرد و بعد، از ترس سُرخوردن، کند و سنگین از مقابلمان عبور کرد. دکتر که به جای نامعلومی خیره شده بود گفت: «چند ساله که تهران برف به خودش ندیده بود.» چیزی نداشتم بگویم. تماشای برف آن لذت اولیه‌اش را برایم از دست می‌داد و می‌خواستم زودتر برگردم داخل. سردم هم شده بود. دکتر ته‌سیگارش را انداخت وسط یه کپه برف که کنج پیاده‌رو، دور از سایر برف‌ها، برای خودشان دسته‌ای شکل داده بودند. حرارت ته‌سیگار داشت آرام دسته‌ی برف را ذوب می‌کرد که دکتر گفت: «خیلی‌هاشون زیر دست من سالم از اطاق عمل بیرون نیامدن.» زودتر از تعجب من، دو طرف لب‌هایش بالا رفت و دندان‌هایش را نشانم داد. با همان سرعت آن‌ها را دوباره زیر لب‌هایش پنهان کرد و گفت: «مثل تمام جراحان، این کار من هم تلفات خودش را داره. اما نگران نباش. عقیمش کردم. بخیه‌اش هم کوچیکه. احتیاجی به بخیه‌کشی نداره. پانسمانش کردم. رسیدی خونه، چند ساعت گیجه. بعد وقتی تونست راه بره اول آب بهش بده، بعد غذای پوره‌شکل. مرغ یا کنسرو.» دوباره دندانش‌هایش را نشانم داد و بی‌آنکه حرف بیش‌تری بزند، پشتش را به من کرد و در نیمه‌باز را گشود و رفت داخل. من رویم را برگرداندم سمت خیابان. نفسم را حبس کردم و آرام آن را بیرون دادم. بخار دهانم زیر نور چراغ آویزان از تیرک برق، وضوح داشت. غیر از صدای نشستن قطرات برف روی هم صدایی نبود. مثل صدای کاست خالی. صدای هیچ. صدای دل‌نشین.

تا الآن که نزدیک به پنج ساعت از عملش می‌گذرد، چند باری بلند شده و دور خانه را تلوتلوخوران، چونان مستی منگ، چرخیده. چرخیده و دوباره آمده جای محبوبش خوابیده. انگار می‌خواهد مطمئن شود که در قلمروی خودش است. در خانه‌ی خودش. کنار دوستانش در «الميل الأخضر». در تاریکی نشسته‌ام منتظر. منتظرم روی پایش بایستد و راه برود که به او آب و غذا بدهم. از امشب خانم ف یک گربه‌ی عقیم شده است. یک گربه‌ی ماده‌ی عقیم‌شده.
Read the whole story
paradoxi
814 days ago
reply
چندماه پیش طی یک مراسم برایشان اسم گذاشتم. پتوس‌ها را به ترتیب بالارونده‌ی یک، بالارونده‌ی دو، بالارونده‌ی سه نامیدم. لیندا را افسون نام گذاشتم چون ظاهرش شبیه گیاهی است که روزی مرا افسون زیبایی خود می‌کند و به قعر جهان سیاهی‌ها می‌برد. پاندانوس را هم آشفته‌حال نام گذاشتم. به اسم شمعدانی دست نزدم چون نام بهتری از شمعدانی نیافتم مثل بنجامین که نامش گویای شرایطش است؛ زیبا و باشکوه. برگ انجیری را هم که بزرگ‌ترین موجود خانه بعد از من است، انت نامیدم. همگیشان را گوشه‌ای از خانه‌ام گذاشتم و آن تکه را هم «الميل الأخضر» خواندم. به عربی. نمی‌دانم چرا به عربی. می‌شود مسیر سبز. تکه‌ای از خانه‌ام را سبز کرده‌اند این گیاهان با شاخه‌ها و برگ‌های تو در تویشان، که به سختی می‌شود آن‌ها را از هم جدا کرد. به غیر از اختلافات بی‌ارزشی که گاه میانه‌مان را شکرآب کرده، در تمام این سال‌ها رابطه‌ام با آن‌ها گرم و صمیمی بوده، همراه با احترام.
Share this story
Delete

عاقبت‌به‌خیر

1 Comment

مژگان و مهرنوش و راحله از همان دوم راهنمایی که ف. داستان‌های سکسی برایشان تعریف می‌کرد و چشم‌ و گوششان را باز، می‌دانستند که سال‌ها پیش، در دستشویی دبیرستانی که بعداً به آن خواهند رفت، جنینی پیدا شده است. حتی به‌شکل مبهمی می‌دانستند که چند سال بعد احتمالاً یکی از آن‌ها هم وقتی وسط امتحان شیمی برای دستشویی‌ رفتن از کلاس خارج می‌شود، جنین کذایی را پیدا خواهد کرد، آن هم درحالی‌که فقط یک‌چهارمش پیداست و بعد هم بلافاصله ناپدید خواهد شد. مهرنوش می‌دانست دوتا از هم‌کلاسی‌ها برای جشن تولد همکلاسی دیگر، دو شاخه از موهایشان را هایلایت کرده‌ و  به همین خاطر، یک هفته اخراج شده‌اند. سال بعدش دیدند که بهار با دوست‌پسرش، زنگ تفریح بعد از کلاس حسابان از مدرسه فرار کرد و بعد هم دیگر به مدرسه راهش ندادند. بهار تا قبل از اخراج، در وقت‌های بیکاری زنگ ورزش درحیاط پشتی مدرسه، ابروهای بچه‌ها را برمی‌داشت (نه طوری که ناظم و معلم پرورشی خبر شوند؛ شلخته و از خطوط وسط ابرو؛ حرفه‌ای و طوری که کسی بو نبرد). مژگان متخصص بازکردن کمدهای مدرسه بود. سنجاق سرش را درمی‌آورد، آرام و بادقت در سوراخ قفل می‌پیچاند، یک تق کوتاه و بعد تمام پرونده‌های بایگانی مدرسه یا گچ‌ها و تخته‌پاک‌کن‌ها یا وسایل ورزشی دستش بود. مهرنوش از همان روز اول، گوشی‌ ان‌۹۵ را با خودش می‌آورد مدرسه. گوشی را می‌گذاشت در جیب گشاد مانتو، بین کلوچه‌ی نادری و ویفر شکلاتی. این‌طوری نمی‌توانستند گوشی را پیدا کنند. راحله هم موچینش را در جیب کناری کیفش می‌گذاشت، دقیقاً پشت قمقمه‌ی آب. همان قمقمه‌ای که یک بار قبل اردو، ویسکی پدرش را کش رفته و در آن ریخته بود. فردای همان اردو هم بود که رفتند و آن چیزها را در مدرسه‌ی کناری نوشتند. آن سال، بودجه‌ی‌ نوسازی‌ای که از مرکز آمده بود، به واحد پسرانه اختصاص پیدا کرده بود و دخترها هم  تصمیم گرفتند ساکت ننشینند. یک روز آخر هفته که به بهانه‌ی فوق‌برنامه به مدرسه آمده بودند،‌ پنهانی به کلاس‌های تازه تجهیزشده‌ی واحد پسران رفتند و با گچ و اسپری حرف‌ حسابشان را روی نیمکت‌ها و صندلی‌ها و دیوارهایی که بوی رنگ می‌داد نوشتند و دررفتند.

حالا بعد از دوازده سال درس‌خواندن و مدرک‌گرفتن و کسب تجربه‌های گوناگون، مژگان با هم‌دانشگاهی‌اش ازدواج کرده و شکر خدا یک دختر و یک پسر قدونیم‌قد دارد. مهرنوش و یکی از بچه‌های آن یکی کلاس، جاری هم شده‌اند. مهرنوش خط اخمش را هم به پیشنهاد شوهرش (دوستپسر سابق) بوتاکس کرده و هرچند از نتیجه چندان راضی نیست؛ اما تکنیسین کلینیک به او قول داده که در نوبت سوم یا چهارم، همان نتیجه‌ای که می‌خواهد را به دست ‌آورَد. راحله تازه نامزد کرده و امسال عید، اگر عوارض خروج تغییر چندانی نکند، برای عکاسی مراسم قرار است با عکاسشان بروند استانبول. او و نامزدش، با شش نفر دیگر، هفته‌ای یک‌بار کلاس گروهی بادی‌پامپ می‌روند و آخر هفته‌ها هم کوهنوردی (جمع امن و سالمی که همگی دوست‌های مهندسی‌خوانده‌ی نامزدش هستند و خانم‌هایشان هم حضور دارند). بهار از وقتی با کلاس‌های فنگشویی و مانترای صلح آشنا شده،‌ حقیقتاً تغییرات مهمی در زندگی خود و خانواده‌اش احساس می‌کند. این را هفته‌ی پیش به یکی دیگر از همکلاسی‌ها که اتفاقی دیده بودش گفت. خودش الان پابه‌ماه است. بچه‌اش دو هفته‌ی دیگر به دنیا می‌آید و چون اولین نوه‌ است، همه چشم‌به‌راهش هستند. احتمالاً کسی یادش نمانده بود ولی خانم‌ مدیر مدرسه‌شان همیشه وقتی کلافه و دلسوز می‌شد (درحالی‌که مقنعه‌اش را برای صدمین بار جلو می‌کشید و تنظیم ‌می‌کرد) می‌گفت:‌«شماها همه‌تون یه روز قراره واسه خودتون خانمی بشید و بچه‌های خودتونو بزرگ کنید. اون موقع می‌فهمید حرفای منو». 

 

Read the whole story
paradoxi
814 days ago
reply
شماها همه‌تون یه روز قراره..
Share this story
Delete

باد می‌آمد

1 Comment

باد می‌آمد. ما، در امان باد در آستان کلیسای جامع پناه گرفته بودیم. او دستش را چون گدایان دراز کرده بود و بر سکوی آستان کلیسای جامع نشسته بود. یک‌شنبه بود و گداها یک‌شنبه‌ها کار نمی‌کنند. کلیسا باز بود و مانند همیشه تاریک و نمور.  باد برگ‌های خشک و خاشاک را می‌گرداند و می‌چرخاند و بر سکویی که او رویش نشسته بود می‌کوبید. کبوتری چاق به ما نزدیک می‌شد.

یک‌شنبه بود و خلوت. و باد صاحب این شهر کوچک و کوچه‌های تنگ. در پارک بسته بود و سروهایش را که در باد چون علم سر خم می‌کرد بریده بودند.
گفتم: هیچ‌وقت اینقدر پراکنده نبودیم و من  اینقدر کنده.
او آواز شاعر فقیر روبوتوف را به خاطر آورد: چه بر سر دوستان من آمده که آن‌همه عزیز و کنار خود نگاه می‌داشتم‌شان،  پراکنده‌شده‌اند و باد آنها را با خود برده. عشق مرده است.
اضافه کرد: یا این فقری که با من در جنگ است.

دوست تأویل‌گر گفته بود: ما در آخرین مرحله یا مقام این حلقه ظهور هستیم. حلقه‌ای که شش‌هزار سال پیش آغاز شده. سال‌هایی را که در راه است ما بر خاک‌های آخرزمان سرگردان خواهیم بود. بیشتر از همیشه شکاک، ظلمانی، اشباع. در بازی بزرگ نابرابری اقتصادی و اجتماعی در نهایت همه می‌بازند.  و برهوت گسترده خواهد شد. فرهنگ شبه مردمی فرانسه به دردی نمی‌اید جون از آن دیروز است: دورانی که جوانان بیست ساله شغل داشتند، سی ساله‌ها آپارتمان داشتند، چهل ساله‌ها در رنجی طاقت‌فرسا طلاق‌ نمی‌گرفتند و پنجاه ساله‌ها تنها نبودند. سینما و ترانه‌های فرانسوی جهانی را یادآوری می‌کنند که دیگر واقعیت ندارد وقتی که در واقع همه‌چیز در حال تخریب و بیماری‌ست. هر آنچه که دولت فرانسه از سالهای هفتاد سرمایه‌گذاری کرد، در تهی آکادمی و نهاد‌ها نابود شد.  با این‌حال، غریب و دوست‌نداشته‌شده و تنها، ما زنده ماندیم.
وقتی محصول خیالات بچه‌های محله هفتم پاریس نمی‌تواند سرمان کلاه بگذارد، محصولات  مصرفی فرهنگی با رئالیسم اجتماعی، ناتورالیسم بازاری این آن‌روی کثیف هنر بورژوایی ما را احمق می‌گرداند. 

همه فرشته‌ها می‌دانند. ما در آخرین پیج این حلقه ظهور هستیم. این مرحله، نشانه‌اش احساس تنهایی و تخریب وجدان است. روانکاویانه‌هایی ظریف که همواره حق را به آنکه به شما می‌تازد و نابودتان می‌کند می‌دهد. حس شکست و ناتفاهمی متقابل که تا زیباترین دوستی‌ها را فاسد می‌کند، بزرگترین عشق‌ها را. جان‌های ناب تنها می‌مانند. ما دیگر قادر به زندگی با هم نیستیم. حس اینکه » زندگی بر روی زمین بد است« که ژوستین در ملانکولیای لارس وون تریه به زبان می‌آورد، حس همه ماست. ناتوانی کامل در تحمل زندگی. این زندگی  ناگواراست، همه طالب مرگند.

همه فرشته‌ها می‌دانند. معنویت ما از دست رفته. سیاست از دست رفته.

گفت چرا دیگر نمی‌نویسی؟
باد می‌آمد.
گفتم سردم است.




Read the whole story
paradoxi
1126 days ago
reply
گفت چرا دیگر نمی‌نویسی؟

گفتم سردم است.
Share this story
Delete

سین به نگاه نیاز دارد

1 Share

صبح  صدای داد و قال مرغان زودتر از هوا وارد شد.  گربه‌ها هم راه افتاده‌اند. یکی‌شان سر شب تا دیر وقت پایین پنجره ما نشسته بود و دمش را به دور خودش کشیده بود  و به ما نگاه می‌کرد. سین می‌گفت که دارد ما را نگاه می‌کند. روزنامه نوشته بود مردم حیواناتشان را رها کرده‌اند. در مارسی جلوی هواپیمای شخصی را که داشته چند نفر را به ویلای‌شان در شهر کن می‌رسانده گرفته‌اند. کن همان شهری که امسال جشنواره سینما نخواهد داشت. رادیو گفت می‌توانید به هنرپیشه‌ها تلفن کنید و آنها با شما حرف بزنند یا آنها به شما تلفن کنند و چیزی برایتان بخوانند. چقدر باید تشخص داشته باشی که خیال کنی، چنین خیالی بکنی. مادرم از این واژه استفاده می‌کرد، تشخص معادل افاده بود. از دماغ فیل افتاده.  بعضی برای پرسنل درمانی شیرینی و نان می‌پزند. پرسنل نمایشی هم خیال می‌کنند فقدان وجودشان ممکن است خللی در آفرینش ایجاد کند. مانند مرجان در کف دریاها. لطف می‌کنند و صدایشان را به ما پرسنل زندگی عرضه می‌کنند. ما که از جشنواره‌ها مانده‌ایم. از تاتر و نمایش‌ها. تماشاخانه‌ها تعطیل شده است. تماشا تعطیل شده است. دانشمندان ویروس تماشا می‌کنند. ما مجبور به تماشای خود شده‌ایم. سین نیاز به نگاه دارد. اینروزها باید سین را بیشتر نگاه کنم. به جای همه‌ی آنها که او را در کوچه و خیابان و دانشگاه نگاه می‌کردند، به جای دوست و دشمن و استاد، باید نگاهش کنم. سین گفت بعضی از بچه‌ها رها کرده‌اند. درس‌و مشق را. گفتم فهمیدنی‌ست. آدم ممکن است به همه‌چیز شک کند. به اینکه چیزی بوده. به اینکه چیزی در بیرون وجود دارد. اینکه بیرون چه خبر است. دانشگاهی بوده، استاد و صندلی بوده. صندلی یا نیمکت. اینها مهم است. دانشجو ممکن است به همه اینها شک کند و دستش از واقعیت کوتاه شود. واقعیت به شما چهارچوب می‌دهد.

دوستان سین رفته‌اند خانه‌هاشان. بعضی هم مانده‌اند در خوابگاه‌ها با چند متر جا. ادل یک‌شنبه‌ها می‌رود کلیسا و آن یکی خود را برای ماه رمضان آماده می‌کند. سین می‌گوید اینها به چیزی باور دارند و آن چیز بر روی زمین نگاهشان می‌دارد. بقیه را ممکن است باد ببرد. بادهایی از شمال یا از جنوب و با نام‌های خاص یا عام. حالا کلیسا و مسجد درشان بسته است . چند روز پیش معمولا شاخه زیتونی در آستان کلیساها می‌گذاشتند و شما شاخه‌ای برمی‌داشتید و به خانه می‌آوردید و به دیوار یا بالای آینه می‌گذاشتید. یادآوری روزی که عیسی مسیح سوار بر خر وارد شد. مؤمنین مانده‌اند بدون کلیسا و مسجد و کنیسه. رادیو گفت همه که کامپیوتر ندارند. پیرهای مؤمن را می‌گفت.  همانها که دارند در خانه‌هامرده می‌شوند. در هر حال در آن خانه‌ها منتظر مردگی‌اند.
ایمان کافی نیست. ایمان در دل است و دل نه مسجد است و نه کلیسا و نه کنیسه. مردم به هم در کلیسا و مسجد و کنیسه نیاز دارند. مردم به رفتن به مسجد و کلیسا و کنیسه نیاز دارند. به راه نیاز دارند. گدار گفته  بود فرق تلویزیون و سینما در همین است. به سینما می‌روید. به تلویزیون نمی‌روید. تلویزیون به شما و بر شما آمده است.  لباس می‌پوشید و کفش به پا می‌کنید و از خیابان عبور می‌کنید و به سینما می‌روید. گدار تلویزیون را به آلمان نازی‌ها تشبیه کرده بود و گفته بود ما اشغال شده‌ایم. دانشجو به دانشگاه نمی‌رود.
مردم به جایی نمی‌روند اینروزها. به سر کار برده می‌شوند. ماکرون گفت جنگ است. بچه‌ها و جوانها چگونه جنگ را می‌فهمند. با بازی‌های ویدئویی؟ «در خیابان با سایه‌ها می‌جنگند و خاکریزها در حال سقوط است.»

 و بعد غم نان.
Read the whole story
paradoxi
1462 days ago
reply
Share this story
Delete

معما

1 Share
«آیا کور و بینا برابر اند؟»
[رعد: 13]

«کسی که از ابتدا نابینا بوده، درکی از بینایی ندارد. او از نابینایی‌اش رنج نمی‌کشد. مثلِ انسانی که چون بال ندارد و درکی از پرواز در سابقه‌یِ ذهنی‌اش نیست، بابتِ پرواز نکردن رنجی متحمل نمی‌شود. فقدانی را نمی‌فهمد». این مضمونِ صحبت‌هایِ فردی نابینا بود که خیلی خوب حرف می‌زد و من حرف‌های‌اش را در قسمتِ 16 ِ رادیو مرز شنیدم.

کسی که چیزی را تجربه نکرده و درکی از آن ندارد، بابتِ نداشتن‌اش فشرده و دلتنگ نمی‌شود. این شاید عجیب‌ترین لحظه در زندگیِ حیوانی‌/انسانی باشد. انسان با شرایطِ پیرامون شبیهِ چیزی از قبل داده‌شده مواجه می‌شه و تمامِ قوا و قدرتِ درونی‌اش رو حولِ همان شرایط بسیج می‌کنه. می‌شود پرسید: کسی که ثروت و رفاه و رونق و آزادی را تجربه نکرده چه؟ کسی که مثلاً تجربه‌ی رهایی از قیدِ مناسکِ مذهبی را نداشته چه؟ کسی که مثلاً از ابتدا در فقیرانه‌ترین شرایط زیسته چه؟

دیدنِ مردِ زباله‌گردی که از طلوعِ خورشید تا نیمه‌هایِ شب با استقامتی مثال‌زدنی کار می‌کند، دیدنِ چشم‌هایِ امیدوار و ستیزنده‌اش، دیدنِ بدنِ لاغر و چابک‌اش، صورت و دست‌هایِ سیاه، لباس مندرس، و کفش‌هایِ پاره، و بدنی که کاملاً خم می‌شود در گند و کثافت و زباله‌هایی که بدبو و بدمنظره اند. از این وضعیت نمی‌رنجد؟ جوابِ این سؤال کاملاً به آن آدم ربط دارد، اما چیزی در این میان هست که به من ربط دارد: این که من وضعیتِ او می‌رنجم. من، که درکی از رنجِ مصاحبت با زباله‌ها دارم، من که درکی از سختی و طاقت‌فرسا بودنِ کارِ بی‌وقفه‌یِ بدنی دارم، من که انگار کسی ام که در تجربه‌ام از مشقتِ کارِ بدنی عبور کرده باشم، من از دیدنِ منظره‌یِ مردِ زباله‌گرد می‌رنجم، و این رنجش را همچون رنجشِ او از بودنِ در وضعیتی نامطلوب برایِ خودم معنی می‌کنم. من در سراسرِ این لحظات خطاکار ام؟ (1) رنجی که می‌فهمم رنجِ من است، که به شکلی از زندگی خو گرفته ام که کارِ سختِ بدنی و مجاورت با لاشه‌ها و تعفن برای‌ام به نشدنی‌ترین کارها بدل شده، (2) رنجِ من رنجِ او نیست. او الزاماً از وضعیت‌اش رنج نمی‌کشد. او با جهانِ خودش به شکلِ چیزی ازپیش‌داده و ملموس مواجه شده و تمامِ توان و هستی‌اش را برایِ کشیدنِ آن باری که چنین هستیِ روزمره‌ای اقتضا می‌کند بسیج کرده. او درست کاری را می‌کند که من می‌کنم. من هم تمام توان و هستی‌ام را برایِ کشیدنِ بارِ چیزهایِ از پیش موجود در قلمرویِ هستی‌ام با هم متحد کرده‌ام. هستیِ طبقاتیِ ما شکل‌هایِ مختلفی از بودن و ترشحِ معنی را به ما تحمیل کرده است. (3) گویا من چیزی دارم که او ندارد: من به رنجی مسلح‌ام که انگار محصولِ نوعی هم‌دردی یا درون‌نگری است. محصولِ متحد شدن با هستیِ کسی که انگار تونسته‌ام کلِ هستی و نیروهایِ برسازنده‌اش را یک بار برایِ همیشه از بیرون نظاره کنم. رنجی دارم که به اشتباه رنجِ او می‌پندارم‌اش. من چیزی دارم که او ندارد. او از هستیِ خودش نه الزاماً رنجیده است و نه الزاماً آگاه. آیا می‌توانم او را با نابینایی مقایسه کنم که در پایگاهِ هستی‌شناختیِ مشخصی بوده که طبقِ آن، هرگز مُجاز نبوده تا بینایی را تجربه کند و به همین خاطر، رنج و فقدانی بابت‌اش در دل راه نداده؟ آیا می‌توانم به این قاعده‌یِ بزرگ برسم که «رنج هرگز محصولِ فقدان نیست»؟ (4) اما بی‌شک خطایِ بزرگِ من یکی پنداشتنِ چشم‌اندازها ست. چشم‌اندازِ فقیرِ بی‌چیزی که در همه‌یِ عمرش با شرایطِ سخت خو گرفته، فرق دارد با چشم‌اندازِ مردی که کم پیش آمده که با کارِ بدنیِ سخت و فقر به عنوانِ چیزی از پیش داده و ناگزیر مواجه بشود. آموزه‌ای نیچه‌ای هست که به ما گوشزد می‌کنه با مسئله‌یِ رنج و دیگری به شکلِ مکانیکی و صُلب مواجه نشویم. انسان حولِ اموری که به او از پیش داده شده معنی ترشح می‌کند و همین تورِ معنی است که کلِ هستیِ عجیبِ انسانی را در قالبِ شکلِ خاصی از بودن بسیج می‌کند که تاب می‌آورد «سنگین‌ترین بارها را به دوش بگیرد، زمانی که برای‌شان معنایی دارد». (5) این همان حسی است که کسی که مذهب را رها کرده تا مدت‌ها نسبت به مذهبی‌ها دارد: انسان‌هایی فرورفته در بارِ باورهایِ دروغینِ کهن که مشغولِ فریب دادنِ خودشان اند تا احتمالاً چیزی را تاب بیاورند. آیا می‌توانیم بیرون آمدن از سرسپردگی به مناسکِ مذهبی را با بینایی، و درونِ مناسک بودن را با نابینایی شبیه‌سازی کنیم؟

ما با هستیِ کسی که گمان می‌کنیم در حالِ رنج بردن است چه می‌کنیم؟ عموماً دلسوزی و شفقت، مسیحی‌بازی. ما با هستیِ کسی که گمان می‌کنیم در حالِ رنج بردن است چه باید بکنیم؟ این سخت‌ترین سؤال از ما ست زمانی که به هستیِ اجتماعی‌مان فکر می‌کنیم. استعمارگرها احتمالاً از دیدنِ مردمانِ برهنه و بربرِ هند که هنوز مقهورِ ابتدایی‌ترین قوای طبیعی بودند، حسِ اشمئزاز و بیزاری را در کنارِ حسِ ترس تجربه کردند. بیزاری و ترس واکنشِ ما به غریبگی و رنجی است که با آن هم‌پیمان نیستیم. آیا چشم‌اندازِ استعمارگر قابلِ مقایسه با چشم‌اندازِ فردِ بینایی است که دارد به جمعیتِ بربرها در مقامِ مُشتی نابینا نگاه می‌کند؟ آیا استعمارگرها با سویه‌یِ مسیحی‌شان با مستعمره‌ها مواجه شدند؟ با دلسوزی و شفقت‌شان؟

رنجِ اصیلی که در فقر، در خودِ سوژه‌یِ فقیر، می‌شود سراغ گرفت، احتمالاً متعلق به کسی است که فقر وضعِ از‌پیش‌داده‌اش نبوده. چشم‌اندازِ ناظری که از رفاه به فقر نگاه می‌کند، در فهمِ رنج و همدلی، احتمالاً بیشترین تطابق را زمانی با سوژه‌یِ فقیر دارد که سوژه از قبل فقیر نبوده باشد. فقر به مثابه‌یِ فقدان صرفاً در صورتِ وجودِ تجربه‌ای از رفاه و رونق قابلِ درک است. فقری که فقدانی در خودش حس نکند، اصولاً فقر نیست، بلکه وضعیتی از هستی است در کنارِ وضعیت‌هایِ دیگر. به همین خاطر، احتمالاً نابینا‌ـ‌شدن با نابیناییِ مادرزاد متفاوت اند، و به هستیِ متفاوتی اشاره دارند که اولی متضمنِ فقر و رنجی است که ممکن است از پا درآورد، در حالی که دومی به چیزها آن چنان که هستند اشاره دارد و معنایی را ورای خودش حمل نمی‌کند. به همین خاطر، نابیناشدن یا تصورِ نابیناشدن مازادی از آگاهی در خودش دارد که رنج‌آور است. من زمانی که از چشم‌اندازِ خود به مردِ زباله‌گرد نگاه می‌کنم دارم به تصویرِ زباله‌گرد‌ـ‌شدن‌ام نگاه می‌کنم. رحم و دلسوزی و شفقت‌ام معطوف به خودم است، نه رنجی بیرون از خودم. من قادر ام تصور کنم که چه چیزهایی را می‌توانستم نداشته باشم، اما تصوری از رنجِ نداشتنِ چیزهایی که هرگز نداشته ام ندارم. من به چیزهایی که دارم خو گرفته ام و معنی‌های‌ام را در نسبتِ با آن‌ها ساخته‌ ام و تصورِ نداشتن‌شان برای‌ام رنج‌آور است. این فرضیه دو امکان رو پیشِ رویِ من می‌گذارد: (1) این که چشم‌اندازهایی در جهان هست که هرگز در لحظه، و بدونِ تلاش برای فهم و تأمل، قادر به فهمِ آن‌ها نبوده ام و نیستم، چون یا به واسطه‌یِ نوعِ هستی‌ام، یا به واسطه‌یِ ابزارهایِ ادراک‌ام، هیچ تصوری از آن‌ها ندارم؛ (2) و این که چشم‌اندازهایی در جهان هست که موضع و موقعیتِ من ایجاب می‌کند که آن‌ها را از طریقِ تصورِ نبودن‌شان بفهمم: من می‌توانم لحظه‌یِ فقدانِ هر چیزی که واجدِ آن ام را تصور کنم. در موردِ اول، با نوعی جهل و آرامشِ ناشی از ندانستنِ موضوعِ جهل دست به گریبان خواهم بود. در دومی، با ترسِ شبیه شدن به چیزی که از شبیه شدن به آن نگران ام.

حالا سؤالی دیگر دارم: آیا می‌شود گفت چشم‌اندازهایی هست که به خودیِ خود، به سببِ توانی که برای تصورِ فقدان در آن‌ها شکل گرفته، نسبت به چشم‌اندازهایِ دیگر برتری دارند؟ آیا توانِ تصورِ فقدان نوعی برتری است نسبت به کسی که چنین توانی ندارد؟ آیا من که بینا ام، از کورِ مادرزاد در فهمِ چشم‌اندازِ نابینا بودن تواناتر ام؟ آیا هرگز می‌توانم با نابینایی به عنوانِ چیزی از پیش داده مواجه بشوم؟ مطمئن نیستم. و به همین دلیل، انگار دارم می‌گویم من هرگز واجدِ هیچ چشم‌اندازی که با تصورِ فقدان همراه باشد نیستم. دارم می‌گوم تصورِ فقدانِ بینایی منجر به درکِ چشم‌اندازِ سوژه‌یِ نابینا نخواهد شد، تصورِ فقر منجر به درکِ چشم‌اندازِ سوژه‌یِ فقیر نخواهد شد و... فهمِ سوژه‌ی فقیر ربطِ کمی به تصورِ فقر دارد. من فقط و فقط می‌توانم چشم‌اندازِ خودم را داشته باشم و از آن به دنیا نگاه کنم و لحظاتی که قادر می‌شوم فقدانی را تصور کنم، به این معنی نیست که قادر ام هستیِ پیوندخورده با آن فقدان را به تمامی دریابم. و دقیقاً به همین معنی و در امتدادِ این حرف، تنها در یک صورت است که می‌شود از ادراکِ چشم‌اندازِ دیگری حرف زد: زمانی که در فهمِ دیگری، چیزی از ترس‌ها و ادراکاتِ زمینه‌ای‌ام را دخالت ندهم. من با کورِ مادرزاد هم‌افق نخواهم شد، اگر در نابینایی‌اش رنج یا فقدانی را تشخیص بدهم. من فقط زمانی او را درک می‌کنم (اگه بتوانم) که آن را آن‌چنان که هست تصور کنم: متفاوت، و نه چیزی بیشتر یا کمتر. متفاوت است، از این نظر که در مواجهه با هستیِ از‌پیش‌داده‌اش و برایِ تاب آوردنِ هستی، معنا را به شیوه‌ای متفاوت از من ترشح کرده. ما ترشحاتِ متفاوت، بوهایِ متفاوت، و معانیِ متفاوتی داریم، که برخاسته از هستیِ مادیِ متفاوتِ ما است.

«آیا کور و بینا برابر اند؟». در مقامِ ترشحِ معنی، کور و بینا متفاوت اند، نه کمتر و نه بیشتر. اما آیا کوری هست که نخواهد بینا باشد؟ آیا بینایی به عنوانِ یک امکان، به حوزه‌ای از هستی تعلق ندارد که می‌تواند موضوعِ خواستن باشد؟ به عبارتِ دیگر، آیا پیله‌ای که از ترشحِ معنی حولِ هستی‌هایِ متفاوت تنیده می‌شود، پیله‌ای خنثا و عاری از خواست و حرکت است؟ چرا فقرا سبکِ زندگیِ اغنیا را الگو قرار می‌دهند و نه برعکس؟ چرا انسانِ بدونِ بال، به فکر پرواز می‌افتد؟ چرا کورِ مادرزاد از امکاناتِ درمانی در مسیرِ بینا شدن بهره می‌گیرد؟ چشم‌اندازِ من از هستیِ مادیِ من نیرو می‌گیرد و غده‌های معنی در من در نسبتِ با امکاناتِ از‌پیش‌داده‌ام چیزی ترشح می‌کنند. ولی من به آنچه به من داده شده راضی نیستم. من با ارزش‌گذاری و میل‌ورزی به امکانِ شدنِ چیزی که نیستم، اما تخیلی از بودن‌اش دارم، فکر می‌کنم. از منظرِ اشتراک در این میل نیز کور و بینا تفاوتی با هم ندارند.
Read the whole story
paradoxi
1462 days ago
reply
Share this story
Delete
Next Page of Stories